ز شمردن حسرتهایم پشیمان میشوم؟
نویسنده: مجتبی کریمیان
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی حسرت
ساختمان دادگاه انقلاب ابتدای خیابانی به نام معلم قرار دارد. انگار میخواهند رسالتشان که تعلیم و تادیب است را به ما یادآوری کنند…
ساختمانی عظیمالجثه که هنوز حال و هوای دهه شصت دارد و با سالنی نسبتا عریض. پر از باجه هایی که تو را به دالانهای غریب طبقات بالا وصل می کنند. همانجا که در اتاقی تودرتو، با شماره ۲۸ ، قاضی مقیسهی کبیر (!) منتظر است تا از تو و هم قطارانت با کلمات آبدار و کشدار پذیرایی کند…
نمیدانم چرا، انگار آدمی همواره باید یک کاری با خودش بکند. آدمها نمیتوانند کاری نکنند یا باید پیشرفت کنند یا پسرفت – که خودش هم نوعی پیشرفت در مسیری معکوس محسوب میشود – میانهای وجود ندارد انگار! بعد از مدتی که دوستی را میبینی اوضاعش یا بدتر شده یا بهتر. معمولا کمتر پیش میآید کسی را ببینی که تغییر محسوسی در زندگیاش نداشته. اصلا انگار آدمها این را ننگ میدانند. تغییر بیرونی و قابل ارائه نداشته باشی انگار مردهای!
من خودم یکی از آنهایم که آنقدرها نه رشدی داشته و نه تغییری، انگار مومیایی شده باشم! اصلا گاهی فکر میکنم شاید آنقدر از ابراز خود امتناع میکنم که تغییر واضحی آشکار نمیشود. البته رشد و پیشرفت که داشتهام اما آنقدرها ملموس نبودهست. در حد اینکه یاد بگیرم چطور دل آدمها رابهدست بیاورم، چطور مغالطات دیگران را بفهمم و البته چطور با منطق حرفم را مغلطه کنم! و چگونه محکمتر «نه» بگویم که البته باز هم خیلی وقتها درست کار نمیکند!
مطمئنم دوستی که سالها پیش مرا بیمنطق میخواند، حالا که مرا ببیند نظری کاملا متفاوت خواهد داشت. هرچند من آنقدرها هم عوض نشدهام، حتی از نظر چهره ظاهری! حاصل کار کردن روی خودم، افزایش مهارت پذیرش بود و ماستمالی کردن آنچه که از سر گذشته است… چطور دل آدمها را بهدست بیآورم، چطور مغالطات دیگران را بفهمم و البته چطور با منطق حرفم را مغلطه کنم! و چگونه محکمتر «نه» بگویم که البته باز هم خیلی وقتها درست کار نمیکند! با این وجود پذیرش آن اتفاق که پایم را به دادگاه انقلاب بازکرد و مرا روبر وی قاضی مقیسهی کبیر (!) نشاند هنوز راحت نیست. سر هیچ و پوچ! قرار گرفتن در چنین فضایی و روبرو شدن با چنان هیولایی تجربهای جالب است. اما وقتی به صدور حکم مسخرهی «ترویج فساد و فحشا» فکر میکنم، یک جایی در تنم که دقیقاً نمیدانم کجاست، تیر میکشد.
در پاییز برفی ۹۸ که خیلی از مردم شهرم معترض بودند و به خاطر بیان اعتراض گرفتار دست جبار؛ من و همقطارهایم به خاطر چند سانتی متر پارچه، با قوه قضاییه درگیر شده بودیم…
حسرت یا پشیمانی از موقعیتی که رفته و تو نمیتوانستی انتخاب دیگری داشته باشی، سودی ندارد. همانطور که گفتم قدرت پذیرشم در این مواقع خوب کار میکند. اما وقتی بعد از سالها به موضوع فکر میکنی و پیامدهایش را میبینی چه؟ وقتی میبینی با همان سطح دانش و در همان موقعیت، گزینههایی داشتهای که انتخابش محتملتر بود و میتوانست مسیر اکنونت را تغییر دهد، اما تو از آنها گذشتی…
دادگاه انقلاب راهروهایی دارد که منتظر کشف شدنند، نورگیرها و پنجرههایی بزرگ که با فنسهای فلزی پوشیده شدهاند. فضایی متراکم از وکلا و متهمین. از خبرههایی که منتظر حکمی ابدیاند تا دختری که به خاطر «عدم رعایت عفت عمومی» در ابتدای جوانی پایش به این تونل وحشت باز شده. و ما که به خاطر بخشی از اندام شهوت برانگیز دختری آنجا نشستهایم. شش ماه پس از بازداشت و آزادی به قید وثیقه! احتمالا شلوار ده سانت بلندتر و شال کمی پهنتر که بتواند آن موهای مجعد را بپوشاند، فرصت ماجراجویی را از ما میگرفت. میگفتند گویا ضابط قضایی اسیر آن تتوی روی ساق پای دختر شده! آنقدر گرفتارش شده که در لحظه، دستور حذف برنامه را از روی پلتفرم آپارات داده!
صبح که پیام «این محتوا به دستور ضابط قضایی حذف گردید» را در پنل کاربری سایت دیدم فکرش را هم نمیکردم که قضیه اینقدر کشدار شود…
سال ۹۶ که با پیگیری و دوندگی بالاخره سر از استودیوی پلتفرم آپارات درآوردیم و موفق شدیم با عنوان برنامهساز اختصاصی سایت آپارات شروع به تولید کنیم، هیچ کس فکرش را نمیکرد که این بچههای آفتاب مهتاب ندیده، سر از بازداشگاه دادسرای رسانه دربیاورند! سی آذر نود و هشت ، پنج ساعت بازداشت تارسیدن وثیقه و فکر اینکه بلندترین شب سال را در کدام سلول سپری خواهیم کرد…
داستان از آنجا شروع شد که «و» -همکار و پسر عموی خوش خیال من- دختر موزیسین جذابی را به برنامه دعوت کرده بود که از نظر دوستان ناظر و ضابط، شئونات اسلامی را رعایت نکرده بود!
روز ضبط برنامه، خانم «پ» -همان هنرمند جوان- قرار را به علت بیماری کنسل کرد. و من که از لای مشغلهها لایی کشیده بودم و تَرکِ موتور، خودم را به استودیو رسانده بودم، کلا این مصاحبه را کنسل شده دانستم. از حضور مجدد خانم «پ» ناامید شدم. همین شد که برنامهام را برای قرار بعدی ضبط خالی نکردم. به استودیو نرفتم. که شاید اگر رفته بودم الان واژههای دیگری در این سطور جای میگرفتند. خامی. یا سادهدلی که شیوهی جانبازان نیستند، انگار سهم زیادی در زیستن من داشتهاند! و من در تمام عمر سعی بسیار کردهام که رویشان را ملحفهای سفید بکشم. چه بسیار موقعیتها که در نقش «شرم» فرو رفتهام تا آن روی ساده و معصوم و آسیبپذیرم را پنهان کنم. فارغ از اینکه اینها هم بخشی از وجود من هستند و به جای کشتن، باید هدایتشان کنم…
سادهدلی یا شاید هم خوشدلی سبب شد واضحات را از یاد ببرم و دل به وضعیتی بسپارم که بسیار بعید است!
باید اعتراف کنم که از اول مخالف حضور خانم «پ» و اصلا مخالف روند برنامه بودم، اما امان از آن حسی که آرام در گوشت زمزمه میکند: چیزی نیست، این هم میگذرد! و وای از آن روز که آدم تصمیم میگیرد کار کند، کار کند و کار کند! فقط یک کاری انجام دهد مبادا خالی بماند! مبادا چیزی از او به جای نماند و دیگران تغییرات و رشد و بارور شدنش را نبینند. فارغ از اینکه حاصلْ چیست…
دالانهای پر از اتاق و اتاقهای تودرتوی دادگاه انقلاب که همه را یاد منفوران، مغضوبان و گاه مظلومان میاندازند فقط دوبار ما را ملاقات کردند و یکبار از آن دوبار، قاضی مقیسه از دیدار ما مستفیض شد و از شوق دیدار، از ما با رکیکترین الفاظی که در دهان داشت پذیرایی کرد. من و نُه متهم دیگر پرونده به شکلی مسخره، معجزهآسا یا اتفاقی از حکم 10 سال حبث تعذیری تبرعه شدیم اما حسرت حرفهایی که در شعبه 28 دادگاه انقلاب نگفتم و آن روزی که سر ضبط حاضر نشدم هنوز با من است… مثل همه فرصتهایی که فکر میکردم تکرار خواهند شد و از دست رفتند…
شاید اصلا قرار نبود به دست بیایند. شاید برای انتخابی دیگر از ابتدا باید
جهانی دیگر خلق میشد تا من و منها در آن تصمیماتی دیگر بگیرند…
شاید اینطور از حسرتناکی زیستن فرار کنیم و بار هستی را به دوش هستی
بیاندازیم…!
نظر بگذارید