قصه من
از این قرتیبازیها که خودشان را اول با خانوادهشان معرفی نمیکنند خوشم نمیآید. در یک خانواده بورژوای بازاری روشنفکر به دنیا آمدم. وسط تهران. تا شش نسل پیش از خودم تهرانی بودهاند و قبلتر از آنها را سنَدی پیدا نکردهام. خیلیها فکر میکنند ما همدانی هستیم چون پدرم و اجدادم در بازار آهنفروشان به همدانی شهرت داشتهاند. اگر اسم پسرم را نیاسان گذاشتهام هم بخاطر آنهاست هم بخاطر نیاکان سرزمین مادریام. گذشتهگرا نیستم ولی امان از علاقهام به شناخت گذشتگان. تاریخ همینجوری شد رشته اولم در دانشگاه.
من خوشخطم، آواز میخوانم، مجلس گرم میکنم، راحت مینویسم، میخندانم و در نوجوانی بسکتبالم حرف نداشت. صبورم، بیشفعالم و شاید آنقدر که نشان میدهم بارم نباشد شاید هم برعکس!
پدربزرگهام را خیلی دوست داشتم. یکی که هماسمش هستم و هیچوقت ندیدمش ولی از دیگران همیشه دربارهاش شنیدهام. دومی را تا سوم راهنمایی که هنوز تصادف نکردهبود زیاد میدیدم و رفیق رفیق بودیم.
جزو آن بچههایی بودم که همسایهها و فک و فامیل وقتی ما را میدیدند میگفتند اینها چقدر تمیزند، چقدر مودبند و چقدر خوردنی. راست میگفتند.
آمادگی آیدین کرج میرفتم و بعد مدرسه شهید عباسپور کرج و ثلث دوم اول ابتدایی دوباره برگشتیم تهران و مدرسه شهید باقری رفتم و بعدش راهنمایی شهید پاکزادنیا وسط مصلیای تهران. دبیرستان فرهنگ ادبیات و علوم انسانی خواندم و بخاطرش بسیار جنگیدم. فرهنگ، زندگیام را عوض کرده تا الان. کلا بیشترین آدمهایی که بر من اثر گذاشتهاند معلمانم بودهاند. همیشه با معلمهای باحالم زود رفیق میشدم. همینجوری از هرکدامشان معلمی را یاد گرفتم.
اگر بخواهم جنجال کنم کسی رقیبم نیست. شانس آوردم ماهنامه سروش نوجوان مسیرم را سمت ادبیات کودک و نوجوان کج کرد تا به راه راست کمی نزدیک شوم و الا تا الان یکی از جنجالبرانگیزترین ژورنالیستهای کشور بودم.
شغلم معلوم نیست. از نظر اداره کار، شاید یک بیکار محسوب شوم. شاید از نظر خیلیها آدمی نامعلوم و بیراههرفته. مهم نیست! از صبح که بلند میشوم کارم را میکنم. بقیه را هم به کار میکشم. مهربانم و آدمها کیف میکنند از با من بودن. برای همین وقتی یکبار هم خونم به جوش بیاید، بعضیها بیطاقت میشوند و رهایم میکنند و میروند. هنوز هم نمیدانم آیا باید همیشه همانطور مهربان و نرم باشم و یا گاهی حق قانونیام است که از کوره در بروم؟ همین فکرها است که به روانشناسی نزدیکم میکند.
فکر کنم جزو معدود حامیان واقعی نوجوانان جهانم و کودکان نقطه ضعف اساسیام هستند. برای برطرف کردن نقطه ضعفم، برایشان کار میکنم.
این معرفیام را یک ربعه نوشتم. چون مدیر وبسایتم از من خواست. نوشتن برایم به همین سادگی و بیمنطقی است.