سوگ

هاله عالم تبریز – خوب شد بابا رفت

خوب شد بابا رفت. نمی‌توانست تحمل کند، می‌مرد!

آن‌قدر از دکترها بیزار بود که پسر خودش دکتر شد. بیماری ضعف بود و او فراری از هرچه که قدرتش را زیر سوال ببرد. در طول زندگی‌اش فقط سه بار بیمارستان رفت. دو‌ بار برای عمل‌های اجباری و آخرین بار برای خداحافظی با زندگی...

 من نبودم و نمی‌دانم در آن نصف روز چه اتفاقی افتاد. اما دکترها گفتند سکته مغزی کرد و اگر ‌می‌ماند، فلج می‌شد. برای غریق نجات سواحل محمودآباد، قهرمان کشتی، تنیس روی میز و فوتبال مسابقات استانی و دانشجویی چگونه می‌توان پایانی بی‌تحرک را تصور کرد؟! بی‌خبر و با این عجله رفتنش قابل‌درک‌تر است تا مدت‌ها سکوتش.

با حرکت‌های آنی بابا خو گرفته‌ام. ۲۳ سال پیش با یک گپ نیم‌ساعته یک‌باره خودمان را کوچ‌کرده به کشوری غریب یافتیم. بابا اهل عمل و مرد حرکت بود. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که برنامه‌ی آخرین سفرش را هم با این سرعت اجرا کند.

بابا همش ۶۴ سالش بود. سالم و سرحال. و تازه میخواست با زندگی حال کند. بعد از سال‌ها دوندگی خوشحال بودیم که نهایتا اصرارهایمان را لبیک گفته و بازنشسته شده است. فکر می‌کردیم این حق اوست که کمی استراحت کند. ولی شاید ما اشتباه می‌کردیم. شاید بابا نباید ‌می‌ایستاد. بعد از آن‌همه دویدن یک‌باره ایستادن او را زمین زد.

در جواب گلایه‌هایم از ناگهانی رفتنش همه یک‌صدا این جمله‌ی بابا را که اواخر بهشان گفته بود، تکرار می‌کردند: «برای من کیفیت زندگی مهم است نه کمیت آن. اگر امروز بمیرم اصلا ناراحت نخواهم شد، من خوب زندگی کردم!». در روزهای اول بعد از رفتن بابا این جمله گاهی به حد مرگ مرا عصبانی می‌کرد و گاهی به شدت آرام؛ ولی در هر صورت هیچ‌چیز نمی‌توانست جلوی خونریزی روحم را بگیرد. شوخی بی‌مزه‌ای بود نبودش. ولی روزهایی که بی او گذشت جدی‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام شد.

در طول این سه سال هر جا مردی به سن و سال بابا دیدم، دلم لرزید و بغضم مثل یک بادکنک باد شد و ترکید. آخر می‌دانی، دفعه‌ی آخر که بابا را دیدم، دستانش ‌می‌لرزید و حرکات فرزش کمی کند شده بود. منی که حتی طاقت دیدن اولین تأثیرات پیری را در بابا نداشتم، چگونه می‌خواستم بابا را کم‌توان و بی‌حرکت ببینم؟ نه! نه! اصلا برایم قابل‌تصور هم نیست. خوب شد بابا رفت!!!

بابا آن‌قدر برای رفتن عجله کرد که دیدار آخرمان ماند برای سردخانه. امان از بیمارستان دِی و سردخانه‌اش که من گرمایی را تا ابد سرمایی کرد. بابا آرام خوابیده بود. آن‌قدر آرام که تا آن روز به خاطر نداشتم. تنش کمی سردتر، رنگش کمی کبودتر، ولی بابایی‌ خودم بود. همان که می‌شناختم و با نرمی پوستش آشنا بودم. همان که گرمای دستش گرمای تنم بود.

آن‌قدر کنارش ماندم تا سرمای تنش برای ابد در جسم و جانم جاودانه شود. فکر می‌کنم حلقه‌های کبود زیر چشمم که بعد از آن روزها نمایان شد و دیگر نرفت را هم از بابایی کش رفتم. آخر یک عمر وجودش را با جان و دل خریده بودم، نمی‌شد از آخرین پیشکشش بگذرم.

ولی این‌ها هم کافی نبود، به چیزی برای چنگ زدن نیاز داشتم. چیزی که به من قدرت حرکت بدهد. منی که از آخرین سخن و نصیحت بابا محروم مانده بودم به چیزی نیاز داشتم تا آن را یک عمر مثل بت با خودم حمل کنم.

نمی‌دانم در آن لحظات دردناک چرا و چگونه به ذهنم خطور کرد ولی خودم را دیدم که دارم فریاد می‌زنم: «قیچی، قیچی بدید بهم»!

فکر می‌کنم این جمله آن‌قدر قاطعانه بود که کسی چند و چونش را نپرسید. قیچی در دستم بود! با دستانی لرزان، با هزاران عذرخواهی از بابا و میلیون‌ها احساس ناشناخته، جلوی موهای بابا را قیچی کردم.

بابا عاشق موهایش بود. هر روز دوش ‌می‌گرفت و دقیقه‌های طولانی وقت صرف میکرد تا جلوی موهایش را رو به بالا حالت بدهد. خودش تعریف می‌کرد جوان که بود بعد از شستن موهایش، عمه‌سوری یا عمه‌سهیلا باید آینه را نگه ‌می‌داشتند تا او موهایش را درست کند. حتی می‌گفت اگر جلوی موهایش آن‌طور که دوست داشته نمی‌شده، دعوا راه ‌می‌انداخته که شما آینه را بد نگه داشته‌اید. به زبان خودشان به او لقب «اصغر آینا داراق» داده بودند (به ترکی آذری یعنی اصغر آینه و شانه به دست!)، از بس که جلوی آینه به خودش می‌رسیده.

آه بابایی تو نیاز مرا به وجودت ‌می‌دانستی. این تو بودی که در آن لحظات تاریک گم‌گشتگی، صدا شدی و فریاد زدی: «قیچی». شنیدم که مثل همیشه گفتی: «حالا که اتفاق افتاده، باید جمعش کنیم!». راست می‌گفتی باید جمعش می‌کردیم؛ ولی نگفتی که جمع کردن تکه‌های خردشده‌ی جانمان یک عمر طول خواهد کشید!

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده