نویسنده: غزاله کیهانی
عنوان نوشته: یک روز سرد زمستانی
روایتهای هنرجویان راوی روان
دورهی سوگ
یک روز سرد زمستانی سال هزار و سیصد و نود و یک بود. برف سنگینی میبارید. طبق معمول یکشنبهها صبح زود کلاس داشتم. برای اینکه بتوانم ساعت شش و نیم صبح حرکات کششی و قدرتی را با تمرکز و روان به شاگردانم انتقال دهم، خواب شب قبل و نوع تغذیهام، نقش مهمی برایم داشت و سرسختانه برنامهای روتین و مشخص را در این راستا دنبال میکردم. عادت داشتم گوشی موبایلم را از شب قبل خاموش کنم و تا اواسط روز بعد، خاموش نگه دارم. دو کلاس را با رضایت پشت سر گذاشتم و تصمیم گرفتم که تمرین باشگاهی با وزنه را بلافاصله بعد از کلاسهایم انجام دهم. درنتیجه گوشیام تا بعدازظهر همچنان خاموش باقی ماند. با تمرین هر روز با وزنه در کنار تمرینات یوگا، اراده و قدرت و پذیرش را در خود بالا برده بودم، البته اینطور تصور میکردم. ساعت دو بعدازظهر بود که گوشی را روشن کردم. نوید، همسرم، چندین پیام برایم فرستاده بود که کجایی و با من تماس بگیر. فکر زنگ نوید، این موقع از روز که هم او سرکار بود و هم میدانست من مشغولم، دلم را لرزاند. به نوید زنگ زدم. جنس صدایش دلم را بیشتر به لرزه انداخت. دلم انگاری از آخرین طبقهی آسمانخراشی، سقوط آزادی ناخواسته کرد. نمیدانم چرا در لحظات غیرقابلپیشبینی در زندگی به جای اینکه مغز، مرکز تفکر، سکان را به دست گیرد، پای دل وسط میآاید و شروع به دادن سیگنالهای ناخوشایند میکند. و مغز متفکر، خاموش باقی میماند. صدای نوید، یار غار و رفیق گرمابه و گلستان تنها برادرم، مرا به خود آورد که میگفت: «کاوه دیشب حالش بد شده و در بیمارستان بستری است.» پیامش کوتاه بود و عجیب. کاوه، برادر کوچک ورزشکارم و بیمارستان؟ محال بود! حتما اشتباهی شده. پرسیدم: «چرا؟». گفت: «گویا غذایی خورده و مسموم شده». من اما دلم گواه دیگری میداد. نگران پرسیدم: «مامان و بابام کجا هستند؟». او گفت: «بیمارستان». برای یک مسمومیت؟!
دیگر نه چیزی میشنیدم و نه چیزی میدیدم. ذهنم به دنبال آخرین دیدارم با کاوه بود. حتی سعی میکردم تن صدایش و آخرین باری که با هم صحبت کردیم را به خاطر بیاورم. گویی در خاطرهها به دنبالش میگشتم. که بگوید مانند زخم عمیق روی ابروی راست و نزدیک گیجگاهش، در مسابقات موتورسواری در تپههای سوهانک، که چندین و چند بخیه برجای گذاشته بود، حالش خوب خواهد شد. هرچه بیشتر به مغزم فشار میآوردم که به یاد بیاورم، خاطرهها با شتاب، دورتر و محوتر میشدند. نگاهم بر روی صفحهی گوشی، خشک شده بود. دیدن عکس سه نفرهمان -کاوه، من و نوید- دست در گریبان هم، مرا پرتاب کرد به روز آشنایی کاوه و نوید با هم. یکی دو ماهی از دوستی من و نوید، گذشته بود. درست در وسط امتحانات آخر ترم دانشگاه. از کاوه خواستم بعد از امتحان «تحلیل سیستمها» به دنبالمان بیاید. نظر کاوه در رابطه با نوید برایم بسیار مهم بود. او آمد و با دیدن نوید، چنان خندهی بلندی سر داد و گفت: «نوووید، تو آسمانها دنبالت میگشتم روی زمین پیدات کردم.» که دلم قرص شد و از همان دم، دوستی یازده سالهی ما سه نفر رقم زده شد.
یادم نمیآید چگونه خود را به بیمارستان رساندم و از نگاه خسته و بیاعصاب متصدی بیمارستان گذشتم و به بخش اورژانس رسیدم. کاوه را ندیدم. مامان و بابا را هم. نوید ایستاده بود با چشمهای قرمز. رویم را برگرداندم. تحمل دیدن چشمهایش از توانم خارج بود. غم نگاهش و لبخند تسلیم بی رنگش دلم را به دردی ناگهانی انداخت. حواسم از دلم به صدای نوید که درمانده بود رسید. «آیسییو»! بدو بدو از پلهها به سمت بخش آیسییو رفتم. مامان و بابا را دیدم پشت در. هاج و واج نگاهشان کردم. چشمم به جورابهای خوشرنگ صورتی و دمپایی روفرشی مامان افتاد. دولا شدم. رویم را برگرداندم و به لباس سرهمی ورزشی سرمهای رنگ بابا که کاوه برای روز تولدش کادو داده بود، افتاد. دولا دولا به سمت پلههای تاریک و سرد کنار آیسییو، به راه افتادم و در این حین، عاجزانه از قدرت اراده و پذیرشی که سالها به داشتنتشان مفتخر بودم، برای سر پا ماندن کمک میطلبیدم و نمییافتمشان. روی پاگرد افتادم. چشمم را که باز کردم نوید را دیدم. آرام گفت: «کاوه در کما است.». «چرا؟». «سکته مغزی». به یاد خونهایی که گاهوبیگاه وقتی با کاوه بودم و از بینیاش جاری میشد افتادم. و سوالی که هر بار ازش میپرسیدم: «آخه چرا برادر من؟» و جوابش که با خندهی همیشگیاش میگفت: «دماغ است دیگر، خشک میشود».
سه هفته در همین وضعیت سپری شد. کاوه در عالم کما و ما در عالم برزخ.
او بعد از آن سه هفته، در یک صبح یکشنبهی سرد و برفی زمستان، عالم کما را رها کرد و رفت. و من اما همچنان در عالم برزخ، عالم پارادوکسهای زندگی، روز و شبها... شدنها و نشدنها.... بودنها و نبودنها، در پی یافتن خویش، سرگردان!
نظر بگذارید