این حرف‌ها مال این مملکت نیست!

پسرم با گریه آمد خانه.
«چی شده؟»
«بغل‌دستی‌م منو زد.»
«به کجات زد؟»
«به پام.»
«لباست رو در بیار ببینم.»
گلوله گلوله اشک می‌انداخت. دل مامان خون شده بود. من هم از دور می‌دیدم. این‌جور موقع‌ها نزدیک نمی‌شوم که ماجرا بغرنج جلوه نکند.
«مساله‌ای نیست مامانی. یه زخم ساده است. تو همچین گریه می‌کنی فکر کردم چی شده!»
«آخه منم می‌تونستم بزنمش. ولی شما گفتی کسی رو نزن!»
«خوب کردی پسرم! اگه تو هم اون رو می‌زدی، مثل اون بودی. اون‌وقت فرقی بین تو و اون نبود.»
«منم همینو گفتم… گفتم: کسراخان! هر چقدر هم بزنی من تو رو نمی‌زنم.»
«اون چی گفت؟»
«چیزی نگفت، دوباره لگد زد!… همه‌اش تقصیر شماست.»
«آخه مادرجان، صدبار گفته‌‌م که، اگه هر کس به ما فحش بده و ما هم به اون فحش بدیم که خب ما هم همون کار زشت رو انجام دادیم، یا اگه هر کس ما رو زد ما هم اونو بزنیم، همیشه همه جا دعواست خب…»
پسرم با گریه‌ شدیدتر و کلمات نامفهومی گفت: «بله دیگه! وقتی من اونو نزدم او هم منو هل داد خوردم به نیمکت، پام اینجوری شد.»
جگر مامان آتش گرفته بود. دندان‌هام را به هم فشار می‌دادم. مامان، پسر را برد به حمام تا به زخمش، آب خنک بزند. بلند بلند حرف می‌زد و حرصش را این جوری خالی می‌کرد. صدای مامان توی حمام، اکو می‌شد.
«اشتباه خودته. من به شما گفتم این‌جور موقع‌ها سریع به خانم معلم بگو. ایشون خودش می‌دونه چی کار کنه.»
«خانوم توی کلاس نبود. زنگ تفریح بود.»
«خیلی خب، می‌رفتی به ناظمتون می‌گفتی.»
پسرم به مسخره گفت: «آره برم بگم که بچه‌ها هم به من بگن بچه ننه! یادت نیست یه بار گفتم بچه‌ها مسخره‌ام کردن؟»
«هر کی هر چی می‌خواد بگه، در عوض تو کار درست رو انجام دادی.»
پسرم با عصبانیت داد زد: «همه‌اش کار درست، کار درست! مامان! کسرا من رو زد، من هم می‌تونستم لهش کنم… پاهام دارن می‌سوزن. می‌فهمی؟»
سوزش بچه از زخم پا نبود. از چیز دیگر بود. مامان، چند لحظه‌ چیزی نگفت. صدای آب قطع شد. از حمام آمدند بیرون. حوله را دور پای بچه پیچیده بود. مامان رفت پماد آورد پای بچه را نرم کند.
«من دوست ندارم کتک‌خور باشم. دوست ن…دااا…رم!»
«اگه به ناظمتون می‌گفتی کتک نمی‌خوردی.»
«من گریه‌ام گرفت. بردیا هم رفت آقای حیدری رو آورد.»
آقای حیدری معاون مدرسه‌شان بود. صدای مامان شاد شد! من هم به اتاق پسرم نزدیک‌تر شدم.
«خب، آقای حیدری چی گفت؟»
«گفت: حالا مگه چی شده؟ مرد که گریه نمی‌کنه.»
پسرم با بغض خفه‌ای ادامه داد: «وقتی من پاهام می‌سوزه، گریه نکنم؟ بخندم؟!»
«تو چی گفتی؟»
«بازم گریه کردم.»
«هیچ توضیحی ندادی؟ هیچ حرفی نزدی به آقای حیدری؟»
«نه، خجالت کشیدم!»
پسرم، مامان را بغل کرد. مامان رو به من بود. روی تخت نشسته بود که لباس…

که لباس پسرم را تنش کند. پسرم هم ایستاده بود پشت به من. مامان یک طوری او را بغل گرفته بود که انگار چند ‌سال است همدیگر را ندیده‌اند. چشمان من هم از غلظت اشک، تار شد. رفتم آب آوردم. دادم به مامان که به پسرم بدهد. زود از اتاق بیرون آمدم.
«یعنی آقای حیدری هیچ حرفی به کسرا نزد؟»
«گفت که سه بار مهلت داشتی. این شد بار دوم. فقط یک بار دیگر فرصت داری… مامان، می‌دونی چیه؟»
«چیه عزیز دلم؟»
«من می‌دونم، دفعه بعدی هم کسرا باز منو می‌زنه، چون می‌دونه که من دعوا نمی‌کنم…»
مامان از اتاق بیرون آمد. رفتیم آشپزخانه. این‌جور حرف‌ها را معمولا شب‌ها می‌شنوم. اما آن روز بیرون نرفته بودم و خانه بودم منتظر تعمیرات‌چی آسانسور. فضای بدی شده بود. من باید به مامان هم آرامش می‌دادم.»
«یه تماس با مدیرشون بگیر. تو مردی، حرف تو رو بهتر گوش می‌کنن. بگو ناسلامتی بچه رو آوردیم مدرسه غیردولتی! بگو جو مدرسه‌ شما باید یه جوری باشه که بچه احساس امنیت کنه… زنگ تفریح که بچه‌ها باید توی حیاط باشن توی کلاس‌اند، بچه می‌خواد عین آدم حرفش رو بزنه، می‌گن بچه‌ننه! از اون طرف معاون اومده بچه را تحقیر کرده که حالا مگه چی شده؟… اقلا بگو با پدر و مادر بچه‌هه صحبت کنند که انقدر وحشی‌بازی درنیاره.»
«وقتی تو بهش یاد دادی که نباید کتک بزنه، باید فکر اینجاهاش رو هم می‌کردی…»
نگذاشت ادامه بدهم. سرخ شد. چشم‌هاش گرد شد و با صدای خفه‌ای که پسرمان نشنود، گفت: «که ما هم یه وحشی دیگه به این مملکت اضافه کنیم؟ که مثل تو و مردای دیگه یاد بگیره هر چیزی رو با داد و هوار می‌شه درست کرد؟ مثل اون روز تو خیابان که راننده‌هه بهت فحش داد تو هم داد زدی سرش، بعدش با قفل فرمون اومد که بزنه شیشه‌های ماشینت را خورد کنه!»
«خانوم جان من! تو مرد نیستی، نمی‌دونی برای یه پسربچه چه قدر زور داره که بتونه بزنه ولی کتک بخوره!»
«من اصلا نمی‌خوام مرد باشم که این حس احمقانه، تو وجودم بلوله. شما مردها همه زورتون رو گذاشته‌اید که از کسی نخورید. حالا واقعا هیچ کدوم‌تون از هیچ‌کس نخورده‌‌ید؟ اصلا از کجا معلوم که آقا پسرت اگه می‌زد، یکی محکم‌ترش را نمی‌خورد؟ اگر دو نفر دیگه هم دست به یکی می‌شدن و محکم‌تر هلش می‌دادن، الان باید به خاطر ضربه‌ مغزی، توی بیمارستان عزا می‌گرفتیم… خیالت راحت! من یه مرد وحشی بار نمی‌آرم. من آدم بار می‌آرم، «آدم». تو هم اگه نمی‌تونی وارد این ماجراها نشو.»
رفتم به اتاق پسرم. گریه نمی‌کرد. داشت با اسباب‌بازی آهن‌ربایی بازی می‌کرد.
«به‌به! می‌بینم که آقا دارن بازی می‌کنن.»
عکس‌العملی نشان نداد. سرش به کارش بود. من هم جلوش نشستم روی زمین.
«من حرف‌هات رو شنیدم. قبول دارم که زورت اومده. اما مامانی راست می‌گه. اگه قرار باشه ما هم همه‌اش تلافی کنیم، یه جای سالم توی بدنمون نمی‌مونه.»
سرش را بالا آورد. یک جوری نگاهم کرد که انگار می‌گفت خاک بر سر بی‌عرضه‌ات! مثلا مردی! ولی چیزی نگفت. من بلند شدم که دیگر آن‌طوری نگاهم نکند. جلوی پنجره ایستادم. پشت به او.
«به نظرم ما باید یه جوری رفتار کنیم که اصلا کسی جرأت نکنه به ما حمله کنه. مثلا وقتی دوستت می‌گه که من زورم زیاده، لازم نیس بگی کجای زورت زیاده و من زورم از تو بیشتره. یعنی یه چیزی نباید بگی که اون بخواد زورش رو به تو نشون بده. می‌فهمی که چی می‌گم؟»
بدون این‌که توجهی نشان دهد، زیر لب گفت: «فردا حالش رو جا می‌آرم.»

فردا زنگ زدم به مدیر مدرسه. خوش و بش و حال و احوال که خدمت نمی‌رسیم و کم پیدایید و از این جور حرف‌ها. ماجرا را گفتم. مو به مو. صدای خنده‌ آقای مدیر از پشت تلفن می‌آمد. حرفم که تمام شد، گفت: «ما مخالفیم که بچه‌ها پاستوریزه بار بیان. دولتی و غیردولتی نداره قربون! این بچه پس‌فردا می‌خواد توی این مملکت زندگی کنه. بگذارین دعوا کنه. پسربچه‌ای که نتونه از خودش دفاع کنه، به چه دردی می‌خوره! من اگه مدیر این مدرسه هستم، به پسر شما مجوز می‌دم که بزنه. اتفاقا چون پسر شما جواب نمی‌ده اون بچه به خودش اجازه دست‌درازی می‌ده. بگذارین بزنه آقا! و الّا تو بزرگی یه موجود منفعل بی‌خاصیت می‌شه که هرکس هر بلایی بخواد سرش می‌آره. انقدر سخت نگیرین! این حرف‌ها مال این مملکت نیست!»

علی‌اکبر زین‌العابدین

منتشر شده در روزنامه شهروند/پاییز۱۳۹۳

برچسب ها: بدون برچسب

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده