من معلم هستم.

من معلم هستم؛ اما شمع نیستم که بسوزم، آب شوم، تمام شوم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که سوسوی نوری باریک در کنج اتاقی تاریک باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دیگری روشنم بدارد. من معلم هستم، اما شمع نیستم که تزیین میزی پرافاده باشم. من معلم هستم، اما شمع نیستم که دل کسی برایم بسوزد… من معلم هستم، اما نه از آن معلم‌ها. از آنهایی‌ هستم که معلمی خودش مرا صدا زده، احساساتی نگاهم داشته، زودرنجم ساخته، راستگو بارم آورده، خلاقیتم بخشیده و ‌تر و تازه‌ام کرده، درست مثل خود بچه‌ها. من از معلمی هم نام ستانده‌ام هم نان. معلمی چون خودش مرا صدا زده، ناز مرا می‌خرد. من هرجور که دوست دارم لباس می‌پوشم. قرمز می‌پوشم،‌ آبی می‌پوشم، سبز،‌ لیمویی، چهارخانه‌های رنگی و به کلاس می‌روم. من عطر می‌زنم، به موهایم گاهی ژل می‌زنم، چون جای مهمی می‌روم. ماژیک‌های رنگی دارم. اول زنگ، جامدادی چرم نارنجی را از کیف درمی‌آورم و با خط نستعلیق بر تخته می‌نویسم: “به نام خداي مهربان.”
یک وقت‌هایی دیر می‌رسم، اما همیشه می‌رسم. من از آنهایی‌ام که وقتی به کلاس مي رود بچه‌ها ذوق می‌کنند، چون پیش از رسیدن، هربار، شوق دیدارشان در دل خودم آتشفشان شده. وقتی عاشقانه دوستشان می‌دارم، آنها هم‌ گریزی ندارند جز دوست داشتنم. آنها می‌دانند کسی به کلاسشان می‌آید که هیچ‌گاه زبانش بر شاگردانش تند نمی‌شود. چون می‌دانند کسی می‌آید که به نام کوچک صدایشان می‌زند- یعنی دلنشین‌ترین آوایی که هر شخص به گوشش آشناست: نوید،‌ بردیا، مهدی، زهرا، ارشیا، مژگان، محمدرضا و… کتاب درسی را برای بچه‌ها کوچک می‌شمارم و از چیزهایی به بچه‌ها می‌گویم که تا به حال کسی برایشان نگفته. همیشه نکته‌های تازه دارم، شعرهای جانانه، داستان‌های جادویی که همه‌ هوش و حواسشان را محو من می‌کند. شاگردها مثل بچه‌ من یا مثل برادر و خواهرم نیستند. آنها دوستان من هم نیستند، آنها فقط شاگردان من هستند و من هم پدر یا برادر و رفیقشان نیستم، من فقط معلمشان هستم و نه هیچ چیز دیگر. من حس ویژه معلمی را با هیچ حس دیگری، هم نمی‌زنم. معلمی من، مزه‌ نابی است که تا آخر عمر زیر زبان شاگردانم می‌ماند. معلمی من فقط سهم آموزش و پرورش نبوده و نیست. معلمی من پرواز می‌کند. هرجا کلاسی باشد، معلمی مرا می‌کشاند. در آموزشگاه، فرهنگسرا، خانه، مهمانی، مسافرت و… هرجا لازم باشد بهای گران می‌گیرم – چون خودش صدایم کرده – هر جا صلاح بدانم ارزان‌ و هرجا که لازم نباشد هیچ نمی‌گیرم. من از معلمی آبرو گرفته‌ام و به معلمی، آبرو هم داده‌ام. من به‌خاطر خیلی‌ها معلم شدم و خیلی‌ها هم به‌خاطر من معلم شده‌اند و ما این حرفه را سخت‌ترین و پیچیده‌ترین حرفه عالم می‌دانیم.
پس تقاضا می‌کنم دل‌های مهربانتان تنها برای همان شمع‌ها بسوزد، به حال من نسوزد. این منم که دلم به حال شما می‌سوزد که معلمی نکرده‌اید و خبر ندارید که نگاه ساده‌‌ شاگرد، چه ساده می‌تواند شهر قلبتان را برای همیشه آفتابی نگه دارد. من معلم هستم… شمع نیستم، آفتابم.

علی‌اکبر زین‌العابدین

نظر بگذارید

قسمت های ضروری با * مشخص شده